دیشب شبکار بودم به مناسبت روز مادر به مادرم پیام دادم گفتم موافقی فردا صبحانه بریم بیرون صبحانه بخوریم مادرم موافقت کرد و بعد از شبکاری با هم رفتیم صبحانه سرا. من املت سفارش دادم و مادر دوست داشت سیرابی بخوره ولی گفتن عصرها می پزن به جاش عدسی سفارش داد.
من از مریض های دیشبم گفتم که چقدر اذیتم کردن مادر هم از مراجع هاش صحبت کرد.
بعدش رفتیم شیرینی فروشی شیرینی بخریم که دو تا مغازه رفتیم خوشمون نیومد اومدیم سوار ماشین شیم یه دختر جوونی گفت اولین روزی هست که دارم کتاب می فروشمو ازم خرید کنید چند تا معرفی کرد و کتاب نشون داد که ما از بینشون دو تا رو انتخاب کردیم و خریدیم یکیش کتاب"تربیت فرزند بدون دعوا" که انتخاب مادر بود یکی هم کتاب"چگونی با هر کسی ارتباط برقرار کنیم" که انتخاب من بود.
رفتیم یه شیرینی فروشی دیگه و دو تا جعبه شیرینی گرفتیم یکی واسه خودمون یکی هم برای خونه ی مادربزرگ که شب اونجا دعوت هستیم
روز مادر و زن رو به همه مادر ها و خانم های عزیز تبریک می گم
یکی از دوستان من رو به چالش" اگه فردا آخرین روز زندگیم باشه" دعوت کردن
در رابطه به این چالش باید بگم که:
در این صورت من آخرین روزم رو کنار خانواده م می گذرونم و بهشون محبت می کنم و به مردم فقیر کمک می کنم و از دوستان و آشنا طلب حلالیت می کنم و از خدا هم طلب بخشش
گل🌹 می خرم برای مادر و پدرم
می رم گرون ترین رستوران و خوشمزه ترین غذا رو می خورم😂😋
می رم شهربازی و تا می تونم انرژیم رو تخلیه می کنم و انرژی می گیرم
شاید هم یه آهنگی که دوست دارم رو بخونم و پستش کنم تو اینستاگرام😂😂
امروز بعد کلاس موسیقی زنگ زدم به دوستم گفتم بیا همدیگر رو ببینیم
رفتیم پارک و قدم زدیم بهم گفته بود داره اقدام می کنه برای ویزای آلمان
اینجوری که قبلا گفته بود بهم، انتظار داشتم سال بعد مهاجرت کنه ولی گفت ۴۸ روز دیگه می خواد بره و ویزاش جور شده😦
خوشحالم براش که می خواد بره دنبال موفقیتش
ولی خب دوستمه دیگه داره می ره آدم دلش تنگ می شه یهویی گفت کلی بغلش کردم😩
الان که دارم این متن رو می نویسم بالای سر یه پسر بچه ۳ ماهه نشستم که پرستارشم و حین تصادف از ماشین پرت شده و سطح هوشیاری ۳ داره از اول صبح مریضم هستش و روحیه م خراب شده
دوست عزیزم یاسمن جون من رو به چالش "چشم هایم" دعوت کرد
در موردش می خوام بگم که اگه من نابینا بودم اول از همه زیبایی های خلقت رو نمی تونستم دیگه ببینم مثل آسمون،باران،طبیعت،...
و مورد بعدی مادرم که اگه نابینا بودم مادرم رو دیگه نمی تونستم ببینم و این برام خیلی ناراحت کننده بود
و چند وقت پیش یه فیلم دیده بودم در مورد دختر بچه ای که نا بینا بود ولی حس لامسه خیلی قوی داشت
اون هایی که نمی بینن معمولا حس های دیگه شون قوی تر می شه
اگه بینایی نداشتم چه اتفاق هایی می افتاد؟
مثلا چند وقت پیش یه مریض داشتم که کلی قربون صدقه م می رفت و ازم تشکر می گرد و دعای خیر برام می کرد اگه نمی دیدم نمی تونستم چهره ی مهربون و قدر دان اون مادر رو ببینم
یا مثلا
تو باشگاه بچه هایی که آمادگی جسمانی کلاس می یان یکیشون هست که خیلی شاد شنگوله😄شادی های بقیه رو به عینه نمی تونستم ببینم و فقط مجبور می شدم بشنومشون
یا مثلا
همین اکیپ کوهنوردی انقدر اون روز تو رشته رود بچه ها زدن و رقصیدن که واقعا روحیه م عوض شد
خداروشکر که همه مون چشم های بینایی داریم🤲