امشب عروسی صمیمی ترین دوستم دعوت بودم.
من با ماشینم رفته بودم.عروسی که تموم شد رفتیم دنبال ماشین عروس دور دور.
من عقب موندم از ماشین عروس یه جایی جلو زدم و پشت چراغ قرمز پشت ماشین عروس وایسادم و بالاخره بهشون رسیدم.
یه پسر جوون سوار ۱۱۱ بود و کنار ماشین عروس بود و یه نگاهی به من که پشت ماشین عروس بودم انداخت بلند داد زد شما نسبت ن با عروس چیه؟گفتم دوستشم
گفت مجردین؟گفتم آره.
کاش جوابشو نمی دادم
دیگه افتاد دنبالم.حین رانندگی همش کنار ماشین من رانندگی می کرد و همش حرف می زد که اسمتون چیه؟مجردین؟شماره می دین؟شماره بدم؟
گفتم نه اگه شماره هم بدین من جواب نمی دم.گفت اسمتون رو ازشون پرسیدم اسمتون مثلا فلان اسمه.
گفت قصدم مزاحمت نیست.آشنا شیم با هم.
منم دیدم این خیلی کنه ست گازشو گرفتم که بپیچونمش.
فکر کردم از سرم بازش کردم دیدم نه بازم پشت ماشینمه.
بازم با سرعت رفتم.پیش خودم گفتم الان مستقیم برم سمت خونه مسیر رو یاد می گیره می فهمه خونمون کجاست.کلا بی خیال دور دور عروسی شدم و ازشون جدا شدم دیدم دوباره دنبالم افتاده.عجب گیری کردیم.
یه مسیری رو رفتم و یه جا وایسادم ببینم پشتم هست یا نه زدم کنار دیدم اونم زد کنار.
ای بابا
دوباره رفتم یه مسیری رو.
آخه ۱۲ شب زشت نیست یه پسر مزاحم یه دختر بشه؟اینا ناموس ندارن؟؟؟؟
دوباره یه جا وایسادم دیدم نه خداروشکر دیگه دنبالم نیست.مطمئن شدم که پیچوندم و با خیال راحت رفتم سمت خونه گرچه یه کم بدنم از ترس می لرزید.
خلاصه اینم داستان عروسی امشب ما.