دیروز با مامان و بابا رفته بودم بیرون
مردم برف بازی می کردن از دیدن خوشحالی مردم واقعا خوشحال می شدم دختر و پسری که به سمت هم گلوله های برف پرت می کردن
مردی که دو تا خانم رو روی تیوبی که متصل به ماشینش بود روی برف می کشید و قهقه ی اون خانم ها بلند شده بود
یا پسرهای جوونی که آهنگ کردی گذاشته بودن و می رقصیدن
جوونی که رفته بود زیر پتو تو برف و قلیون می کشید😂
پسری که تفریحش این بود که با تویوتا روی برف بین مردم و تو جمعیت خودنمایی کنه و بچرخه
بچه ها و نوجوان هایی که تیوب سواری می کردن و پدرهایی که پایین تر از اونا هواشونو داشتن
خلاصه که دنیایی بود اونجا انگار نه انگار گرونی بود فقر بود مشکل اقتصادی بیکاری
انگاری اونجا همه همه چیزو فراموش کرده بودن
و فقط به لحظه ای که توش بودن فکر می کردن و "در لحظه" زندگی می کردن
"در لحظه زندگی کنیم"