جنگ شده😟
امروز یکی از اون روز هایی رو داشتم که شیفت هام تداخل داشت و به هر دری زدم که شیفتمو جا به جا کنم
چون تو هر دو بیمارستان بهم عصر داده بودن
یکی بالاخره قبول کرده بود شیفت منو بیاد و با خیال راحت می تونستم عصر اون یکی بیمارستان برم
زنگ زدن گفتن اینجا هم نمی خواد بیای مریض کمه آفت کردیم
خلاصه که برخلاف پست قبلی این پست خبر خوبی بود
هر دو جا بیمارستان عصرم آف شد و ۴۳ تا مجموع شیفت داشتم که تا الان ۴ تاش کم شده
یعنی ۳۹ تا
با خیال راحت اومدم خونه و ناهار خوردم
توی این چند سال کاری دیروز بد ترین ترکیبی شیفت رو داشتم ۲۴ ساعت شیفت
صح عصر شب تو یه روز
صبح و عصر یه بیمارستان شب یه بیمارستان دیگه
با وجود زندگی متاهلی و چالش هاش
این پست رو گذاشتم که یادم بمونه چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و همچنان ادامه دادم
چند ماه پیش که آزمون شرکتی پرستاری گذاشته بودن من شرکت کردم آزمون الکترونیکی بود
مرحله اول که اسامی اومد من قبول شدم مرحله دوم ارسال مدارک بود که این دفعه اسمم تو اسامی قبولی نبود
چند وقت بعد بهمزنگزدن که مدارکت رو بیار ستاد علوم پزشکی و بعدش گزینش رفتم
بهم گفتن که شما تو ذخیره ها هستی اگه تو گزینش یکی رد بشه شما رو بررسی می کنن
خلاصه یکی رد شده بود گزینش هم منو قبول کرده بود
یک سری مدارک ازم خواستن مثل سو پیشینه عدم اعتیاد و حساب بانکی و آزمایش و طب کار و غیره
به بیمارستانمون گفتم من شرکتی قبول شدم و دیگه نمی خوام بیام ولی گفتن خرداد رو باید شیفت بیای
هد نرسم خیلی باهام همکاری کرد و ۱۶ تا شیفت برام گذاشته
از اون طرف بیمارستانی که قراره برم یعنی همون بیمارستان و بخشی که قبلا کار کرده بودم یعنی آی سی یو بهم ۲۸ تا شیفت دادن
جمعا یعنی ۴۳ تا شیفت تو خرداد
دیگه جونی برام نمی مونه
برام دعا کنید بتونم زنده بمونم
کلا بین دو تا بیمارستان باید بمونم و شیفت بدم
سفری که چند روز پیش داستانش رو اینجا نوشتم و باک بنزین ماشینم آسیب دید برای تعمیر و تعویض داستان های زیادی داشت
من به خاطر شیفت هام نمی تونستم ماشین رو ببرم تعمیرگاه و باید تایم طولانی می موندم به خاطر همین پدر قبول کرد که ماشین من رو ببره تعمیرگاه.
متاسفانه باک بنزین جدید برای ماشین من تو شهرمون اصلا پیدا نمی شد و حتی گفتن تهران هم باید بری کلی دنبال بگردی تازه شااااید پیدا کنی
آخه ایران خودرو وقتی ماشین می زنه یعنی به فکر وسایلش نیست؟
خلاصه پدر ماشین رو که برده بود تعمیرکار گفته که جوش آرگان براتون می زنم و کلی محکم کاری کرده بود و چسب زده بود
وقتی ماشین رو تحویل گرفتیم چند روز بعد پدر گفت هنوز بنزین می ریزه از باک ماشینت.
گفتم یعنی این همه هزینه کردیم هیچ؟
رفتیم ایران خودرو مشکل ماشین رو گفتیم و قرار شد که ماشین اونجا بمونه تا ببینن می شه کاریش کرد یا نه
باک بنزین ماشین من با باک بنزینی که اینا داشتن متفاوت بود.ماشین رو بردن رو چال و باکی که خودشون داشتن رو جایگزین کرده بودن دیده بودن که مثل اینکه همین باکی که دارن رو می شه به جاش زد و خلاصه ماشین رو تحویل گرفتیم ولی کلییییی برای من خرج برداشت نزدیک به ۱۷ میلیون
ولی هر چی هست خوب شد که تونستن یه باک جدید جایگزین کنن چون تعمیر کردنش اصلا فایده ای نداشت
امروز رفتم گزینش علوم پزشکی
چند وقت پیش که آزمون شرکتی داده بودم گزینش مونده بود
کلی ازم سوال کرد و تقریبا ۴ تا برگه پر کرد
مصاحبه کننده خانم بود
سوالاتش که تموم شد گفت نقص پرونده شما حجابتونه
آرایش غلیظ دارید
حالا من حجابم خوبه حتی تو خانواده می کن که یه ذره شل کن
حالا این اومده گیر داده
اصلا هم آرایش غلیظ نداشتم
می تونستم نقش بازی کنم و لباس کاملا بلند بلند بلند بپوشم یا اصلا هیچی به صورتم نزنم ولی دوست ندارم نقش بازی کنم ، واقعیت من همینه
تو ایام عید خییییلی شیفتام خوب بود و چند تا از شیفتامو آف شدم.بر خلاف بیمارستان قبلیم ،اینجا تو ایام عید خلوت تره چون دکترها می رن تعطیلات و خیلی عمل نمی کنن.بیمارستان قبلیم مرکز تصادفات بود و تو تعطیلات چون سفرها زیاد می شه مسلما تصادفات هم زیاده.
خب از این موضوع بگذریم بریم سر اصل مطلب
چند روز پیش تصمیم گرفتم یه همسفر پیدا کنم سه شنبه برم شمال مسافرت
دخترخاله م اوکی داد و روز قبل مشخص کردیم که کجا بریم و چی ببریم و در مورد مسافرت حرف زدیم
تصمیم نهایی بره سر بود.دریاچه ویستان
تو نظرات خونده بودم که جاده ش افتضاحه ولی بازم حرف گوش نکردیم و صبح سه شنبه رفتیم سمت بره سر
هر چقدر می رفتیم جلوتر به همدیگه می گفتیم این بود می گفتن جاده ش بده و فلان؟
تا اینکه به یه مسیر گلی رسیدیم یه کم جلوتر که رفتم دیدم نمی شه و دنده عقب گرفتم که برم همون مسیر آسفالت پارک کنم و بقیه مسیر رو پیاده بریم داشتم عقب می رفتم که یهو بوووووم خوردیم به یه چیزگفتم یااا خدا فکر کنم یه سمت ماشین به خاک رفت
پیاده شدیم دیدیم که ماشین از سمت راست خورده به تخته سنگ
چون گلی بود خیلی مشخص نبود
رفتم از یه آقایی کمک گرفتم و اون آقا هم زنگ زد دو نفر دیگه بیان کمکمون
با سنگ و چوب و بیل و همه جور وسیله کمک کردن ماشین رو از کنار اون تخته سنگ در بیاریم
خیلی بوی بنزین می یومد نگاه کردن دیدن که بر اثر ضربه، باک بنزین یه قسمتیش ضربه دیده و بنزین خالی شده
یعنی شده بود قوز بالا قوز
بنزین تموم شده بود تقریبا نصف باک بنزینم😦😦
بد شانسی آورده بودیم
ماشین رو از مسیر گلی برامون درآوردن و یه جا پارک کردیم(با همون بنزین کم)
به یکی دو نفر که می شناختن زنگ زدن و یکی قرار شد بیاد از نزدیک ماشین رو ببینه گفت من با همین بنزین کم ماشین رو تا تعمیرگاه می برم(خودش مکانیکی داشت)
مسیر هم سخت بود و پر از پیچ
نشست پشت فرمون و من و دخترخاله مم نشستیم که ما رو برسونه مکانیک خودش
سر پایینی ها رو خلاص می رفت و سر بالایی ها رو استارت می زد یه کم گاز می داد با تکنیک بالاخره ما رو رسوند که واقعا دمش گرم
وقتی رسیدیم ازش پرسیدیم که می شه تعمیرش کرد یا باید باک جدید بگیریم؟
که تصمیم گرفت باک رو تعمیر کنه.
هوا هم سرد بود یه کم که گرم تر شدیم(خوب شد لباس گرم برده بودیم)رفتیم قدم بزنیم اون اطراف ناهار خوردیم،عکس گرفتیم و دوباره برگشتیم که درستش کرده بود و برامون یه کم بنزین ریختن تو باک و هزینه رو پرداخت کردیم و دوباره رانندگی
ذوق کرده بودم که ماشینو دوباره انگار به دست آورده بودم مثل مریضی که سلامتیش رو به دست آورده باشه
دیگه از رفتن سمت دریاچه پشیمون شدیم و مسیر اومد رو برگشتیم و تو مسیر دوباره عکس گرفتیم و چای خوردیم و چون هوا مرطوب بود و خیلی جاها مه بود(ما اصلا خورشید رو ندیدیم) رو زمین شبنم نشسته بود و نمی شه رو زمین نشست حتی زیاد نمی تونستیم رو چمن وایسیم و عکس بگیریم چون جوراب هامون خیس می شد
دوست داشتیم حالا که نشد بریم ویستان حداقل یه جای دیگه بریم تو نقشه نگاه کردیم نزدیک به اونجایی که بودیم کجا می تونیم بریم ولی هر چی فکر کردیم دیدیم که به هر جایی بخوایم برسیم شب می شه و اگه عکسی هم بخوایم بگیریم خوب نمی شه و تو روز باید باشه
خلاصه برگشتیم سمت شهرمون و تو برگشت از رودبار برای خانواده زیتون پرورده خریدم
واقعا شانسی که آوردیم این بود که وااااقعا آدم های با انصاف و خوبی تو مسیرمون قرار گرفتن و واقعا هر کاری از دستش بر می یومد دریغ نمی کردن.
این هم سفر به یاد موندنی من
دیروز منو فرستادن اورژانس
قسمت تریاژ من تا حالا کار نکرده بودم
گفتن اونجا وایسم هر مریض اومدن سطح بیماریش رو مشخص کنم و بفرستم داخل اورژانس
نصف شب یکی از همکارها گفت پا قدمت خوبه شیفت خلوت بود یه ربع نشد یه مریض بدحال یهو آوردن
البته هماهنگ نشده بود ولی اصرار داشتن که نه ما هماهنگ کرده بودیم قبل اومدن
مریض یه مرد ۷۰ ساله ای بود که برادر زاده ش که نزدیک ۵۰ سال داشته به پاش تیراندازی می کنه و کلی ساچمه رفته بود تو شکم مریض
خیلی بی قرار بود و من خواستم ازش علائم حیاتی بگیرم نبض دستش رو حس نمی کردم اصلا
حتی دکتر هم حس نمی کرد نبض دستشو
خلاصه بردیمش تو اتاق سی پی آر
مانیتورش کردیم و کارهای اولیه رو انجام دادیم که به مرور دیدیم هوشیاریش داره می یاد پایین هر دو پاش هم آسیب دیده بود و اینا با آمبولانس شخصی آورده بودنش از رودبار شمال
ما سریع وقتی بدحال شد و هوشیاریش افتاد فرستادیم سی سی یو چون بخش آی سی یو بسته بود و مریض نداشتیم
اونجا دو سه بار مریض رو احیا کرده بودن ولی مریض زنده نموند
همراه اومده به دکتر می گه تو مریض منو کشتی😑😐
خلاصه شب عید شیفت بدی بود
دیروز ۷ فروردین تولد همسرم بود
از جشن تولد گرفتن و کیک گرفتن و این چیزا خوشش نمی یاد ولی من دوست داشتم سورپرایز کنم
رفتم کیک سفارش دادم
شیفتم عصر بود اولین شیفت سال ۱۴۰۴
بهم گفته بودن کمکی باید برم آی سی یو.
متوجه شدم چون مریض نداشتن بخش آی سی یو رو بستن فعلا به خاطر همین من باید می رفتم بخش زایمان و بعد زایمان
اونجا حسابی نوزاد دیدم خیلی گوگولی بودن😍
مادر می خواست افطاری بده من قرار شد یه ساعت پاس بگیرم بیام خونه آماده شم و برم خونه مادر.
خداروشکر بخش و بیمارستان خلوت بود و تونستم با پاس بیام. بعد آماده شدن، رفتم خونه مادر.
سلام و احوالپرسی، پذیرایی و بعدش هم شام خوردیم.افطاری رو زودتر خورده بودن وقتی من نبودم.
می خواستم همسرم رو سورپرایز کنم و با یکی از پسرخاله ها هماهنگ کردم که ببرتش به یه بهونه ای بیرون تا ما بادکنک بزنیم
سه سوته کار رو انجام دادیم و همین خواست وارد خونه بشه برق ها رو خاموش کرده بودیم و من دستم کیک بود حسابی شلوغ کردیم و اومد داخل
همه باهاش عکس گرفتیم و کیک رو برید
بعد خوردن کیک من سه تارم رو آوردم و آهنگ تولدت مبارک رو براش زدم😍
چند تا قطعه دیگه هم که حفظ بودم زدم و تشویقم کردن
حسابی هم رقصیدن
اینم از تولد همسر جان
از قبل عید تصمیم گرفتیم برای تعطیلات عید بریم سرعین
با دو تا خاله هام که یکیشون مادر شوهرم بود به همراه خانواده پدر مادر ۳۰ اسفند ساعت پنج و نیم صبح حرکت کردیم
نزدیک سال تحویل ما دنبال مسجد یا امامزاده می گشتیم که یکی از مسجد های تو مسیرمون بسته بود با اینکه نزدیک اذان بود خلاصه خنده مون گرفته بود چرا مثل این بی خانمان ها شدیم و جایی پیدا نمی کنیم بریم داخلش برای سال تحویل
تو برنامه مپ دیدیم اون نزدیکی امامزاده ست با سرعت رفتیم سمتش تا از ماشین پیاده شدیم سال تحویل شد روبوسی و فلان و تبریک
دوباره رفتیم تا رسیدیم سرعین یه کم استراحت کردیم تو هتل و رفتیم جاتون خالی آبگرم
قبلا رفته بودم آبگرم و خییییلی خوب بود
تو آب کلی مواد معدنی داره البته بوی آهن می ده انگاری و بعضی ها ممکنه خوششون نیاد و رنگ آب به زردی می زد
ولی از لحاظ درمانی خیلی خوبه
تو اون چند روز چند باری رفتیم آبگرم
جاتون خالی بلال هم خوردیم
اونجا
عسل
سرشیر
آش دوغ
سیرابی
دیزی
خیلی زیاد بود
حلوای سیاه هم سوغاته اردبیل هست.اردبیل و سرعین خیلی از هم فاصله ندارن و تقریبا به هم نزدیکن
حلوای سیاهش رو من خیلی دوست دارم البته داغ داغش که جوون های اردبیل با دوغ می خورن حلواش رو
دریاچه شورابیل هم تو اردبیل هست که اونجا هم رفتیم.آب و هوای سرعین و اردبیل حسابی سرد بود
بارون و مه هم داشت
سوم عید گفته بودن هوا برفی می شه ولی هیچ خبری نشد
برگشتنی هم از آستارا و شمال برگشتیم و جاتون خالی کلوچه خریدیم
خیلی فروشنده هاش مهمون نواز بودن و کلی تعارف کردن بهمون کلوچه برداریم
کلوچه های کاکایوییش عالی بودن که ما خریدیم
تو مسیر برگشت مادر آزمون پرسید بهترین اتفاق زندگیتون چی بوده؟
که من گفتم یکی ازدواجم با همسرم یکی دیگه هم به دنیا اومدن خواهرم
با نوشتن این پست و مسافرت سرعین رفتم پست قبلی که با عنوان"سرعین"نوشته بودم رو دوباره خوندم