دومین اعزام
بالاخره ساعت ۱۱ شب رسیدم بیمارستان خودمون
رفتم تو بخش صدای سوپروایزر رو شنیدم پیش خودم گفتم برم سریع بهش بگم که من رسیدم و مریضو انتقال دادم
گفت رفتنی چه جوری می خوای بری خونه؟گفتم ماشین آوردم.همکارهای شبکار هر کدوم که منو می دیدن تعجب می کرد می گفتن تو اینجا چی کار می کنی؟
گفتم اعزام بودم یکیشون می گفت من باااورم نمی شه رفتی اعزام
گفتم آخه اسمم تو اسامی اعزام بود واسه امروز شیفت عصر
بچه ها امروز همش می گفتن تو چقدر آروم با قضیه اعزام کنار اومدی ما بودیم زمین و زمان رو به هم می دوختیم
گفتم آخه چی کار می کردم نمی رفتمم نمی شد مثل یکی از همکارهای قدیمی که نرفت اعزام بعد فرستادم یه بخش دیگه ۱۰۰ در ۱۰۰ منم نمی رفتم با منم همین کار رو می کردن
خلاصه که ساعت ۵ تازه راه افتادیم از قزوین به سمت تهران ترافیک بود ولی روون
به من گفته بودن ساعت دو و نیم تحت نظر باش ولی تا آمبولانس بیاد و بعد دوباره عنکبوتی بیارن طول کشید
مریض یه خانم ۳۲ ساله تصادفی بود که چهار اندامش بی حس و حرکت بود.
تو مسیر کلی حرف زدیم و البته یه کمم از خستگی چرت زدم و سه ساعت تو راه بودیم چون راننده خیلی احتیاط می کرد که تو حرکت ماشین ، مریض کمتر آسیب ببینه
نزدیک ۸ شب رسیدیم اورژانس بیمارستان سینا تهران
اونجا ببخشید سگ صاحابش رو نمی شناخت
به پرستار می گفتم تخت خالیتون کدومه می گفت هر کدوم خالیه بخوابون هر چی می گفتم یه تکون به خودش نمی داد بلند شه ببینه چه خبره من چی می گم
رزیدنت مغز و اعصاب گفت می تونید برید ولی تا مریضو که زیر بدنش اسکوپ گذاشته بودیم بزاریم رو تخت خودشون و اسکوپ رو در بیاریم خیلی بیشتر طول کشید تا کارهای پرونده
بالاخره مریضو انتقال دادیم حالا باید پرونده رو می بردیم پیش سوپروایزر که در دفترش قفل بود
عجب شانسی
پرستار تریاژ گفت من مهر می زنم می تونید برید
دستامو شستم و یه آبمیوه و کیک گرفتم تو مسیر بخورم ضعف نکنم
تو مسیر هم همش راننده حرف می زد نمی تونستم بخوابم.چشمام از خستگی داشت منفجر می شد ولی با این وجود لبخند از رو لبام کم نمی شد و با راننده صحبت می کردم
بعضی اوقات پیش خودم فکر می کنم که چقدر صبورم
راننده می گفت سه ساعت پشت آمبولانس طاقت آوردی
گوشی مریض هم مدام زنگ می خورد بنده خدا هم که نمی تونست گوشیو دستش بگیره من براش نگه می داشتم
چه اعزام های وحشتناکی دارید :/