امشب مامان و بابا رفتن خرید من و مادربزرگ موندیم تو هتل
من داشتم سه تار تمرین می کردم که مادربزرگ اومد کنارم و شروع کرد به صحبت کردن
از زمان قدیم
مثل اینکه مادربزرگم یه آقایی که خیاط بوده رو دوست داشته ولی وقتی برای پسر کد خدا واسه مادربزرگم مطرح می کنن اول مثل اینکه جواب رد می دن بعد برادر مادربزرگم به پدرش می گه این پسر کد خداست نمی تونیم بهشون نه بگیم
این می شه که جواب بله می دن در صورتی که مادربزرگم یکی دیگه رو دوست داشته و حتی اون پسره که خیاط بوده و مادربزرگم رو دوست داشته به مادربزرگم گفته بوده که بیا با هم فرار کنیم ولی مادربزرگم قبول نکرده گفته من آبروی خانواده مو ببرم به خاطر شوهر؟نه بابا😄
و زن پسر کد خدا می شه
پسر کد خدا یعنی خدا بیامرز پدربزرگ من مثل اینکه ۱۶ سال از مادربزرگم که ۱۸ سالش بوده اون موقع ، بزرگتر بوده
و یه پسر هم از همسر قبلیش داشته(همسر اولش فوت کرده بوده)
و جالب اینجاست که یکی از خاله هامم مثل اینکه پسر همسایه رو دوست داشته و پسره هم شدییییییییدا خاله منو دوست داشته ولی خاله م با یکی دیگه ازدواج می کنه
پسره هم یه نامه عاشقانه و دل و جگر سوزاننده می نویسه و دل همه رو کباب می کنه با نوشتنش که چرا به من ندادینش
مثل اینکه دانشجو هم بوده و خیلی هم پسر مودب و خوبی بوده
ولی خب دیگه اونجوری که می خواستن اتفاق نیفتاده
یکی از اهالی ده اون موقع وقتی که مادربزرگم داشته کهنه های بچه از زن اولی پدربزرگم رو می شسته بهش گفته بوده چرا تو رو دادن به یه مردی که ۱۶ سال از خودت بزرگتر بوده مادربزرگم گفته سرنوشت منم این بوده
اون خانم هم گفته آخه سرنوشت چیه پدرت تو رو نباید می داده به مردی که تازه بچه هم داشته
بنده خدا مادربزرگم همیشه شاکیه و اون موقع خلاف حرف بزرگترهاشون حرف نمی زدن