مهربان

مهربان
آخرین نظرات

تو ایام عید خییییلی شیفتام خوب بود و چند تا از شیفتامو آف شدم.بر خلاف بیمارستان قبلیم ،اینجا تو ایام عید خلوت تره چون دکترها می رن تعطیلات و خیلی عمل نمی کنن.بیمارستان قبلیم مرکز تصادفات بود و تو تعطیلات چون سفرها زیاد می شه مسلما تصادفات هم زیاده.

خب از این موضوع بگذریم بریم سر اصل مطلب

چند روز پیش تصمیم گرفتم یه همسفر پیدا کنم سه شنبه برم شمال مسافرت

دخترخاله م اوکی داد و روز قبل مشخص کردیم که کجا بریم و چی ببریم و در مورد مسافرت حرف زدیم

تصمیم نهایی بره سر بود.دریاچه ویستان

تو نظرات خونده بودم که جاده ش افتضاحه ولی بازم حرف گوش نکردیم و صبح سه شنبه رفتیم سمت بره سر

هر چقدر می رفتیم جلوتر به همدیگه می گفتیم این بود می گفتن جاده ش بده و فلان؟

تا اینکه به یه مسیر گلی رسیدیم یه کم جلوتر که رفتم دیدم نمی شه و دنده عقب گرفتم که برم همون مسیر آسفالت پارک کنم و بقیه مسیر رو پیاده بریم داشتم عقب می رفتم که یهو بوووووم خوردیم به یه چیزگفتم یااا خدا فکر کنم یه سمت ماشین به خاک رفت

پیاده شدیم دیدیم که ماشین از سمت راست خورده به تخته سنگ 

چون گلی بود خیلی مشخص نبود 

رفتم از یه آقایی کمک گرفتم و اون آقا هم زنگ زد دو نفر دیگه بیان کمکمون

با سنگ و چوب و بیل و همه جور وسیله کمک کردن ماشین رو از کنار اون تخته سنگ در بیاریم

خیلی بوی بنزین می یومد نگاه کردن دیدن که بر اثر ضربه، باک بنزین یه قسمتیش ضربه دیده و بنزین خالی شده

یعنی شده بود قوز بالا قوز 

بنزین تموم شده بود تقریبا نصف باک بنزینم😦😦

بد شانسی آورده بودیم

ماشین رو از مسیر گلی برامون درآوردن و یه جا پارک کردیم(با همون بنزین کم)

به یکی دو نفر که می شناختن زنگ زدن و یکی قرار شد بیاد از نزدیک ماشین رو ببینه گفت من با همین بنزین کم ماشین رو تا تعمیرگاه می برم(خودش مکانیکی داشت)

مسیر هم سخت بود و پر از پیچ

نشست پشت فرمون و من و دخترخاله مم نشستیم که ما رو برسونه مکانیک خودش

سر پایینی ها رو خلاص می رفت و سر بالایی ها رو استارت می زد یه کم گاز می داد با تکنیک بالاخره ما رو رسوند که واقعا دمش گرم

وقتی رسیدیم ازش پرسیدیم که می شه تعمیرش کرد یا باید باک جدید بگیریم؟

که تصمیم گرفت باک رو تعمیر کنه.

هوا هم سرد بود یه کم که گرم تر شدیم(خوب شد لباس گرم برده بودیم)رفتیم قدم بزنیم اون اطراف ناهار خوردیم،عکس گرفتیم و دوباره برگشتیم که درستش کرده بود و برامون یه کم  بنزین ریختن تو باک و هزینه رو پرداخت کردیم و دوباره رانندگی

ذوق کرده بودم که ماشینو دوباره انگار به دست آورده بودم مثل مریضی که سلامتیش رو به دست آورده باشه

دیگه از رفتن سمت دریاچه پشیمون شدیم و مسیر اومد رو برگشتیم و تو مسیر دوباره عکس گرفتیم و چای خوردیم و چون هوا مرطوب بود و خیلی جاها مه بود(ما اصلا خورشید رو ندیدیم) رو زمین شبنم نشسته بود و نمی شه رو زمین نشست حتی زیاد نمی تونستیم رو چمن وایسیم و عکس بگیریم چون جوراب هامون خیس می شد

 

دوست داشتیم حالا که نشد بریم ویستان حداقل یه جای دیگه بریم تو نقشه نگاه کردیم نزدیک به اونجایی که بودیم کجا می تونیم بریم ولی هر چی فکر کردیم دیدیم که  به هر جایی بخوایم برسیم شب می شه و اگه عکسی هم بخوایم بگیریم خوب نمی شه و تو روز باید باشه

خلاصه برگشتیم سمت شهرمون و تو برگشت از رودبار برای خانواده زیتون پرورده خریدم

واقعا شانسی که آوردیم این بود که وااااقعا آدم های با انصاف و خوبی تو مسیرمون قرار گرفتن و واقعا هر کاری از دستش بر می یومد دریغ نمی کردن.

این هم سفر به یاد موندنی من

mehraban 75
۲۹ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیروز منو فرستادن اورژانس

قسمت تریاژ من تا حالا کار نکرده بودم

گفتن اونجا وایسم هر مریض اومدن سطح بیماریش رو مشخص کنم و بفرستم داخل اورژانس

نصف شب یکی از همکارها گفت پا قدمت خوبه شیفت خلوت بود یه ربع نشد یه مریض بدحال یهو آوردن

البته هماهنگ نشده بود ولی اصرار داشتن که نه ما هماهنگ کرده بودیم قبل اومدن

مریض یه مرد ۷۰ ساله ای بود که برادر زاده ش که نزدیک ۵۰ سال داشته به پاش تیراندازی می کنه و کلی ساچمه رفته بود تو شکم مریض

خیلی بی قرار بود و من خواستم ازش علائم حیاتی بگیرم نبض دستش رو حس نمی کردم اصلا

حتی دکتر هم حس نمی کرد نبض دستشو

خلاصه بردیمش تو اتاق سی پی آر

مانیتورش کردیم و کارهای اولیه رو انجام دادیم که به مرور دیدیم هوشیاریش داره می یاد پایین هر دو پاش هم آسیب دیده بود و اینا با آمبولانس شخصی آورده بودنش از رودبار شمال

ما سریع وقتی بدحال شد و هوشیاریش افتاد فرستادیم سی سی یو چون بخش آی سی یو بسته بود و مریض نداشتیم

اونجا دو سه بار مریض رو احیا کرده بودن ولی مریض زنده نموند

همراه اومده به دکتر می گه تو مریض منو کشتی😑😐

خلاصه شب عید شیفت بدی بود

mehraban 75
۱۲ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیروز ۷ فروردین تولد همسرم بود

از جشن تولد گرفتن و کیک گرفتن و این چیزا خوشش نمی یاد ولی من دوست داشتم سورپرایز کنم

رفتم کیک سفارش دادم

شیفتم عصر بود اولین شیفت سال ۱۴۰۴

بهم گفته بودن کمکی باید برم آی سی یو.

متوجه شدم چون مریض نداشتن بخش آی سی یو رو بستن فعلا به خاطر همین من باید می رفتم بخش زایمان و بعد زایمان

اونجا حسابی نوزاد دیدم خیلی گوگولی بودن😍

مادر می خواست افطاری بده من قرار شد یه ساعت پاس بگیرم بیام خونه آماده شم و برم خونه مادر.

خداروشکر بخش و بیمارستان خلوت بود و تونستم با پاس بیام. بعد آماده شدن، رفتم خونه مادر.

سلام و احوالپرسی، پذیرایی و بعدش هم شام خوردیم.افطاری رو زودتر خورده بودن وقتی من نبودم.

 

می خواستم همسرم رو سورپرایز کنم و با یکی از پسرخاله ها هماهنگ کردم که ببرتش به یه بهونه ای بیرون تا ما بادکنک بزنیم 

سه سوته کار رو انجام دادیم و همین خواست وارد خونه بشه برق ها رو خاموش کرده بودیم و من دستم کیک بود حسابی شلوغ کردیم و اومد داخل

همه باهاش عکس گرفتیم و کیک رو برید

بعد خوردن کیک من سه تارم رو آوردم و آهنگ تولدت مبارک رو براش زدم😍

چند تا قطعه دیگه هم که حفظ بودم زدم و تشویقم کردن

حسابی هم رقصیدن

اینم از تولد همسر جان

mehraban 75
۰۹ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

از قبل عید تصمیم گرفتیم برای تعطیلات عید بریم سرعین

 

با دو تا خاله هام که یکیشون مادر شوهرم بود به همراه خانواده پدر مادر ۳۰ اسفند ساعت پنج و نیم صبح حرکت کردیم

نزدیک سال تحویل ما دنبال مسجد یا امامزاده می گشتیم که یکی از مسجد های تو مسیرمون بسته بود با اینکه نزدیک اذان بود خلاصه خنده مون گرفته بود چرا مثل این بی خانمان ها شدیم و جایی پیدا نمی کنیم بریم داخلش برای سال تحویل

تو برنامه مپ دیدیم اون نزدیکی امامزاده ست با سرعت رفتیم سمتش تا از ماشین پیاده شدیم سال تحویل شد روبوسی و فلان و تبریک

دوباره رفتیم تا رسیدیم سرعین یه کم استراحت کردیم تو هتل و رفتیم جاتون خالی آبگرم

قبلا رفته بودم آبگرم و خییییلی خوب بود 

تو آب کلی مواد معدنی داره البته بوی آهن می ده انگاری و بعضی ها ممکنه خوششون نیاد و رنگ آب به زردی می زد

ولی از لحاظ درمانی خیلی خوبه

تو اون چند روز چند باری رفتیم آبگرم

جاتون خالی بلال هم خوردیم

اونجا

عسل

سرشیر

آش دوغ

سیرابی

دیزی

خیلی زیاد بود

حلوای سیاه هم سوغاته اردبیل هست.اردبیل و سرعین خیلی از هم فاصله ندارن و تقریبا به هم نزدیکن

حلوای سیاهش رو من خیلی دوست دارم البته داغ داغش که جوون های اردبیل با دوغ می خورن حلواش رو

 

 

دریاچه شورابیل هم تو اردبیل هست که اونجا هم رفتیم.آب و هوای سرعین و اردبیل حسابی سرد بود

بارون و مه هم داشت

سوم عید گفته بودن هوا برفی می شه ولی هیچ خبری نشد

برگشتنی هم از آستارا و شمال برگشتیم و جاتون خالی کلوچه خریدیم 

خیلی فروشنده هاش مهمون نواز بودن و کلی تعارف کردن بهمون کلوچه برداریم

کلوچه های کاکایوییش عالی بودن که ما خریدیم

تو مسیر برگشت مادر آزمون پرسید بهترین اتفاق زندگیتون چی بوده؟

که من گفتم یکی ازدواجم با همسرم یکی دیگه هم به دنیا اومدن خواهرم

 

با نوشتن این پست و مسافرت سرعین رفتم پست قبلی که با عنوان"سرعین"نوشته بودم رو دوباره خوندم

mehraban 75
۰۶ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام به همگی امیدوارم حالتون خوب باشه

الان که این متن رو می نویسم شیفت شبم و ساعت ۴ صبحه

می خواستم در مورد دوران متاهلی بنویسم

سوالی که خیلی ها بعد از شروع زندگی متاهلی از آدم می پرسن که راضی هستی؟و اینکه چه جوریه؟

 

جونم براتون بگه که من خودم به شخصه قبل از اینکه وارد متاهلی بشم انتخابش کرده بودم یعنی قبلش مسئولیتش رو دوست داشتم که بپذیرم با تموم سختی هاش و تو دوره ی مجردی به خودم می گفتم تا کی خونه پدرت بخوری و بخوابی؟مسئولیت قبول کن و خودت رو بنداز تو مسئولیت😄😄

و به همین دلیل الان که تو دوره متاهلی هستم خداروشکر مشکلی باهاش ندارم اینکه بعضی ها می گن نه خیلی بده و آدم رو محدود می کنه و  فلانه اما

من اینجوری بهش نگاه نمی کنم.البته همسرم از همون اول بهم گفت که بیا همدیگر رو محدود نکنیم و مثلا ازم پرسید اگه من بخوام با دوستام برم بیرون بعد متاهلی مشکلی نداری؟گفتم نه ولی خب تعادل رو رعایت کن

 

منم اگه بخوام تنهایی جایی برم مشکلی نداره و قبل عقد بهم گفت مثلا اینجوری نباشه که بعد متاهلی عقده کنم که چرا محدود شدم بعد از ازدواج و بهم این اجازه رو بدی که با دوستام بیرون هم برم

 

فقط سختیش اینه که با این همه شیفت های زیاد بیمارستان باید غذا هم درست کنم ولی خب خوبیش اینه که مادر و مادر شوهرم کمکم می کنن و بعضی وعده های غذایی برامون غذا درست می کنن

همسرمم سخت گیر نیست که مدام بخواد از غذا ایراد بگیره(بعضی ها کلا خیلی آخه ایراد می گیرن چرا غذا فلانه چرا غذا اونجوریه؟...)

و از خوبی هاش هم اینه که یکی هست که وقتی دلت گرفته بتونی باهاش حرف بزنی و حرفت رو بفهمه و مستلزم اینه که انتخاب خوبی داشته باشی برای ازدواج.

ان شالله که همه جوون ها خوشبخت بشن.

وقت هایی که خونه باشم در حال آشپزی کردن و تمیز و مرتب کردن خونه هستم یا دارم سه تار تمرین می کنم.

امسال هم که خونه تکونی ندارم😊

 

mehraban 75
۰۳ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

می خوام از شیفت سم امروز براتون بگم

امروز ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ من صبحکار بودم

الان که دارم این متن رو می نویسم ساعت ۷ شبه

امروز  صبح ، شبکارها که مریض ها رو بهمون تحویل دادن من ۴ تا مریض داشتم یک سری پیگیر ها رو انجام دادم و گزارش پرستاری مریض هامو نوشتم بعد به یکی از دکترها زنگ زدم که ام آر آی مریض رو پیگیری کنه که انجام بشه

دکتر زنگ زد گفت ساعت ۱۰ و نیم صبح مریض بره ام آر آی بیرون بیمارستان انجام بده که منم باید باهاش می رفتم بخشمون هم افتضاح شلوغ بود و من دغدغه ی مریض هام و پیگیری هاشون رو داشتم

 

گفتن خلاصه تو باید ببری مریض رو

از ساعت ۱۰ و نیم من با آمبولانس و یکی از خدمات و همراه مریض رفتیم

گفتم نهایت یه ساعته تمومه دیگه اونجا که رسیدیم تا نوبتمون بشه خیلی طول کشید

بعد تو این فاصله راننده آمبولانس رفت و گفتش کارتون که تموم شد به من زنگ بزنید بیام

 

تا کارمون تموم بشه و نوبتمون بشه خیلی طول کشید و تو این فاصله با خدمات کلی صحبت کردم تایم بگذره

ام آر آی انجام شد و منتظر آمبولانس بودیم که راننده گفت من رفتم یکی دو تا بیمارستان دیگه باید منتظر بمونید

منم همش حرص می خوردم که کارهام تو بیمارستان مونده از همکارهامم یکی زنگ زد که کجایی

 

 

خلاصه ما آخر شیفت رسیدیم بخش خودمون و یک سری کارهای مریض هامو همکارها انجام داده بودن ولی یک سری مونده بود

مثلا دکتر اومده بود دستور نوشته بود من باید زنگ می زدم پیگیری می کردم و با پزشک اصلیش تماس می گرفتم دکتر هم مریض شده بود و خودش بیمارستان بستری بود و روم نمی شد بهش زنگ بزنم

خلاصه زنگ زدم و دکتر با حال نزار جواب داد و تو پرونده نوشتم که دکتر بهم چی گفته

باید آزمایش هم می گرفتم حالا ساعت چنده؟از ساعت ۲ گذشته و ساعت تحویل ساعت یک و ربع بعدازظهرها یعنی شیفت من کامل تموم شده بود ولی هنوز کارهام مونده بود

رفتم از مریض آزمایش بگیرم انقدر ذهنم درگیر بود یکی از لوله های آزمایش رو اشتباهی برده بودم

بعد نمونه گیری اومدم آزمایش رو تو سیستم وارد کنم که فهمیدم لوله آزمایشم اشتباهه. دوباره رفتم یکی دیگه از مریض نمونه گرفتم یعنی تا برم خونه ساعت ۳ عصر شد

و وااااقعا خسته شدم

 

فردا هم ۱۲ ساعت دوباره شیفت دارم.  صبح و عصر

mehraban 75
۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

امروز فیلم کره ای "شیطان من" رو تموم کردم قشنگ بود به نظرم

در مورد یه شیطان که یکی از آرزوی آدم ها رو برآورده می کرد و باهاشون قرارداد می بست به جاش ده سال دیگه عمرشون رو می گرفت و روحشون رو به جهنم می فرستاد.

 

mehraban 75
۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز اجرای گروه نوازی داشتیم

جند تا قطعه اجرا کردیم

جای همگی خالی

امروز که کلیپ هامون رو دیدم خیلی خوشم اومد کارمون خوب از آب دراومد

از خرداد ماهه دارم برای گروه نوازی تلاش می کنم و خداروشکر نتیجه خوبی داشت

ساعت ۳ اجرامون بود ما باید زودتر می رفتیم

همسرم و مادرم بعدا اومدن(فقط دو نفر رو می تونستم با خودم ببرم )

بعد از اجرای ما چند نفر تک نوازی و دوباره گروهی اجرا داشتن

تنبک و تار هم بود

بعدش هم اومدم خونه و شبکار بودم رفتم بیمارستان بهم گفتن باید کمکی بری بخش آی سی یو

کلا منو اینور اونور پاس می دن به بخش های مختلف🤣

 

یک قسمتی از گروه نوازی

 

 

mehraban 75
۰۶ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۰۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیشب با همسرم داشتیم می رفتیم بیرون تولدم رو جشن بگیریم از بیمارستان زنگ زدن گفتن : بحران بیمارستانی باید امشب رو بیای بیمارستان.

قشنگ کوفتم شد.گفتن بخش قلب برو

به سوپروایزر گفتم من صبح هم شیفتم و شب و صبح پشت هم نمی تونم. گفت: باید به سر پرستارت بگی اینو

زنگ زدم گفت : من ببینم می تونم کسی رو واسه صبح جای شما جایگزین کنم یا نه که گفتن به جای صبح شما عصر بیا که من گفتم: عصر باید جایی برم(گروه نوازی تمرین داشتیم)و همون صبح خودم رو می مونم یعنی شب و صبح

روز تولد به یاد موندنی شد واقعا

دست سر پرستارم درد نکنه واقعا، که بهش گفته بودم شیفت نزاره روز تولدم

ولی

هم روز قبلش و هم همون روز برام شیفت گذاشته بود من که روز قبل رو با همکارها جا به جا کردم ولی روز تولدم مجبور شدم شیفت شب برم

دیشب بخش قلب که رفته بودم بهم گفتن ساعت ۱۲ و نیم شب برو بخواب ساعت ۵ صبح بیا تو بخش

من خواب موندم ساعت ۶ صبح رفتم تو بخش(اولین بار بود شیفت شب انقدر می خوابیدم)

از بیمارستان که دراومدم بیرون، رفتم خونه سریع در عرض یه ساعت دوش گرفتم و ناهار خوردم و آماده شدم رفتم گروه نوازی چون تمرین روز آخرمون بود نمی تونستم که نرم 

بهمون گفته بودن کلا تیپ مشکی بزنید بیاید که همه یک دست باشیم

فردا هم اجرای گروه نوازی داریم

بریم که بترکونیم💪

mehraban 75
۰۴ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

پنج شنبه هفته قبل مهمون داشتم

خانواده خودم و خانواده همسرم و مادربزرگم

اولین بار بود می خواستم مهمونی شام بدم و تجربه جالبی بود

تصمیم گرفتم خورشت قیمه درست کنم

اون روز شیفتم صبح بود از بیمارستان که اومدم ناهاری که روز قبل گذاشته بودم رو با همسرم خوردیم و شروع کردم کارهای مهمونی رو کم کم انجام دادم(کلا من به خاطر شیفت هام مجبورم مثلا ناهار یا شام روز بعد رو از روز قبل بزارم مثلا امروز که دارم این متن رو می نویسم سه وعده غذا آماده کردم)

میوه ها و وسایل رو شستم

همسرم جارو کرد خونه رو و خونه رو مرتب کردیم

من مشغول آشپزی بودم که بعد ساعت ۵ عصر مادرم اومد کمک 

شام خوردیم و بعد شام با میوه و چای ازشون پذیرایی کردم

خواهرم یه لحظه رفت بیرون گفت یه چیزی می رم بیارم از خونه(خونه پدرم) و وقتی داشت می یومد داخل خونه ی ما با یه کیک شکلاتی( که من خیلی دوست دارم )اومد و منو سورپرایز کرد

تولدم ۳ بهمنه ولی چون احتمال داشت که اون روز تهران باشه و پیشم نباشه زودتر برام تولد گرفت😍😊

کادو هم برام گرفته بود🥺

کیک خوردیم و عکس گرفتیم

اینم از مهمونی روز پنج شنبه😊

 

mehraban 75
۲۹ دی ۰۳ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر